داستان جشن فرخنده قسمت اول
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
يك كداممان مي‌افتاد شروع مي‌كرد، به من يا مادرم يا خواهر كوچكم. دستم را زدم توي حوض كه ماهي‌ها در رفتند و پدرم گفت: - كره خر! يواش‌تر. و دويدم به طرف پلكان بام. ماهي‌ها را خيلي دوست داشت. ماهي‌هاي سفيد و قرمز حوض را. وضو كه مي‌گرفت اصلا ماهي‌ها از جاشان هم تكان نمي‌خوردند. اما نمي‌دانم چرا تا من مي‌رفتم طرف حوض در مي‌رفتند. سرشان را مي‌كردند پايين و دم‮هاشان را به سرعت مي‌جنباندند و مي‌رفتند ته حوض. اين بود كه از ماهي‌ها لجم مي‌گرفت. توي پلكان دو سه تا فحش به‮شان دادم و حالا روي پشت بام بودم. همه جا آفتاب بود اما سوزي مي‌آمد كه نگو. و همسايه‌مان داشت كفترهايش را دان مي‌داد. حوله را از روي بند برداشتم و ايستادم به تماشاي كفترها. اين‮ها ديگر ترسي از من نداشتند. سلامي به همسايه‌مان كردم كه تازگي دخترش را شوهر داده بود و خودش تك و تنها توي خانه زندگي مي‌كرد. يكي از كفترها دور قوزك پاهايش هم پرداشت. چرخي و يك ميزان. و آن‮قدر قشنگ راه مي‌رفت و بقو بقو مي‌كرد كه نگو. گفتم: - اصغر آقا دور پاي اين كفتره چرا اين‮جوريه؟ گفت: - به! صد تا يكي ندارندش. مي‌دوني؟ ديروز ناخونك زدم. - گفتم: ناخونك؟ -آره يكي‮شون بي‌معرفتي كرده بود منم دو تا از قرقي‌هاش را قر زدم. بابام حرف زدن با اين همسايه‌ي كفتر باز را قدغن كرده بود. اما مگر مي‌شد همه‌ي امر و نهي‌هاي بابا را گوش كرد؟ دو سه دفعه سنگ از دست اصغرآقا تو حياط ما افتاده بود و صداي بابام را درآورده بود. يك بار هم از بخت بد درست وقتي بابام سرحوض وضو مي‌گرفت يك تكه كاهگل انداخته بود دنبال كفترها كه صاف افتاده بود تو حوض ما و ماهيهاي بابام ترسيده بودند و بيا و ببين چه داد و فريادي! بابام با آن همه ريش و عنوان، آن روز فحش‌هايي به اصغرآقا داد كه مو به تن همه‌ي ما راست شد. اما اصغرآقا لب از لب برنداشت. و من از همان روز به بعد از اصغرآقا خوشم آمد و با همه‌ي امر و نهي‌‌هاي بابام هر وقت فرصت مي‌كردم سلامش مي‌كردم و دو كلمه‌اي درباره‌ي كفترهايش مي‌پرسيدم. و داشتم مي‌گفتم: -پس اسمش قرقيه؟ كه فرياد بابام آمد بالا كه; - كره خر كجا موندي؟ اي داد بيداد! مثلا آمده بودم دنبال حوله‌ي بابام. بكوب بكوب از پلكان رفتم پايين. نزيك بود پرت بشوم. حوله را كه ترسان و لرزان به دستش دادم يك چكه آب از دستش روي دستم افتاد كه چندشم شد. درست مثل اينكه يك چك ازو خورده باشم. و آمدم راه بيفتم و بروم تو كه در كوچه صدا كرد. - بدو ببين كيه. اگه مشد حسينه بگو آمدم. هر وقت بابام دير مي‌كرد از مسجد مي‌آمدند عقبش. در را باز كردم. مامور پست بود. كاغذ را داد دستم و رفت. نه حرفي نه هيچي. اصلاً با ما بد بود. بابام هيچ‮وقت انعام و عيدي بهش نمي‌داد. اين بود كه با ما كج افتاده بود. و من تعجب مي‌كردم كه پس چرا باز هم كاغذهاي بابام را مي‌آورد. براي اين‮كه نكند يك بار اين فكرها به كله‌اش بزند پيش خودم تصميم گرفته بودم از پول توجيبي خودم يك تومان جمع كنم و به او بدهم و بگويم حاجي‌آقا داد. يعني بابام. توي محل همه بهش حاجي‌آقا مي‌گفتند. - كره خر كي بود؟ صداي بابام از تو اطاقش مي‌آمد. رفتم توي درگاه و پاكت را دراز كردم و گفتم: - پست‌چي بود. - وازش كن بخون. ببينم توي اين مدرسه‌ها چيزي هم بهتون ياد مي‌دن يا نه؟ بابام رو كرسي نشسته بود و داشت ريشش را شانه مي‌كرد كه سر پاكت را باز كردم. چهار خط چاپي بود. حسابي خوشحال شدم. اگر قلمي بود و به خصوص اگر خط شكسته داشت اصلاً از عهده من برنمي‌آمد و درمي‌ماندم و باز سركوفت‌هاي بابام شروع مي‌شد. اما فقط اسم بابام را وسط خط‌هاي چاپي با قلم نوشته بودند. زيرش هم امضاي يكي از آخوندهاي محضردار محلمان بود كه تازگي كلاهي شده بود. تا سال پيش رفت و آمدي هم با بابام داشت. - ده بخون چرا معطلي بچه؟ و خواندم: «به مناسبت جشن فرخنده 17 دي و آزادي بانوان مجلس جشني در بنده منزل...» كه بابام كاغذ را از دستم كشيد بيرون و در همان آن شنيدم كه: - بده ببينم كره خر! و من در رفتم. عصباني كه مي‌شد بايد از جلوش در رفت. توي حياط شنيدم كه يك‌ريز مي‌گفت: - پدرسگ زنديق! پدرسوخته ملحد! به زنديقش عادت داشتم. اصغرآقاي همسايه را هم زنديق مي‌گفت. اما ملحد يعني چه؟ اين را ديگر نمي‌دانستم. اصلاً توي كاغذ مگر چي نوشته بود. از همان يك نگاهي كه به همه‌اش انداختم فهميدم كه روي هم رفته بايد كاغذ دعوت باشد. يادم است كه اسم بابام كه آن وسط با قلم نوشته بودند خيلي خلاصه بود. از آيه‌الله و حجه‌الاسلام و اين حرف‮ها خبري نبود كه عادت داشتم روي همه كاغذهايش ببينم. فقط اسم و فاميلش بود. و دنبال اسم او هم نوشته بود «بانو» كه نفهميدم يعني چه. البته مي‌دانستم بانو چه معنايي مي‌دهد. هرچه باشد كلاس ششم بودم و امسال تصديق مي‌گرفتم. اما چرا دنبال اسم بابام؟ تا حالا همچه چيزي نديده بودم. از كنار حوض كه مي‌گذشتم اداي ماهي‌ها را درآوردم با آن دهان‌هاي گردشان كه نصفش را از آب درمي‌آوردند و يواش ملچ ‌مولوچ مي‌كردند. بعد ديدم دلم خنك نمي‌شود. يك مشت آب رويشان پاشيدم و دويدم سراغ مطبخ. مادرم داشت بادمجان سرخ مي‌كرد. مطبخ پر بود از دود و چشمهاي مادرم قرمز شده بود. مثل وقتي كه از روضه برمي‌گشت. - سلام. ناهار چي داريم؟ -مي‌بيني كه ننه. عليك سلام. بابات رفت؟ نه هنوز. بادمجان‌هاي سرخ شده را نصفه نصفه توي بشقاب روي هم چيده بود و پيازداغ‮ها را كنارشان ريخته بود. چندتا از پيازداغ‮ها را گذاشتم توي دهنم و همان‮طور كه مي‌مكيدم گفتم: - من گشنمه. - برو با خواهرت سفره‌رو بندازين. الان مي‌آم بالا. دو سه تاي ديگر از پيازداغ‌ها را گذاشتم دهنم كه تا از مطبخ دربيايم توي دهنم آب شده بودند. خواهرم زير پايه كرسي جاي مادرم نشسته بود و داشت با جوراب پاره‌‌هاي دست بخچه‌ي مادرم عروسك درست مي‌كرد خپله و كلفت و بدريخت. گفتم: - گه سگ باز خودتو لوس كردي رفتي اون بالا؟ و يك لگد زدم به بساطش كه صدايش بلند شد: - خدايا! باز اين عباس ذليل شده اومد. تخم سگ! حوصله نداشتم كتكش بزنم. گرسنه‌ام بود و بادمجان‌ها چنان قرمز بود كه اگر مادرم نسقم مي‌كرد خيلي دلم مي‌سوخت. اين بود كه محلش نگذاشتم و رفتم سراغ طاقچه‌ي اسباب و اثاثيه‌ام. كتابهايم را گذاشتم يك طرف و كتابچه‌ي تمبرم را برداشتم ونگاهي به آن انداختم كه مبادا خواهرم باز رفته باشد سرش. ديگر از دست تمبرهاي عراق و سوريه خسته شده بودم. اما چه كنم كه براي بابام فقط ازين دو جا كاغذ مي‌آمد. توي همه‌ي آنها يكي از تمبرهاي عراق را دوست داشتم كه برجي بود مارپيچ و به نوكش كه مي‌رسيد باريك مي‌شد. يك سوار هم جلوي آن ايستاده بود به اندازه يك مگس. آرزو مي‌كردم جاي آن سوار بودم. يا حتي جاي اسبش...

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب